روزی که دیگر عمری از من گذشته بود، در سرسرای مکانی عمومی، مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی خودش، گفت: مدستهاست که میشناسمتان، همه میگویند در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهرهٔ فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودهاید، من این چهرهٔ شکسته را بیشتر از چهرهٔ جوانیتان دوست دارم. سالخوردگیِ غافلگیرکنندهای بود. میدیدم که سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته، ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود. چینهای پیشانیام عمیق شده بود. چهرهٔ سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس، برایم جالب بود، انگار کتابی بود که تند میخواندمش. ضمنا، بیآنکه اشتباه کنم، میدانستم که این روال بالاخره روزی کند میشود، سیر طبیعی پیدا میکند. در ورودم به فرانسه، همانهایی که هفدهسالگیم را دیده بودند، دو سال بعد، نوزده سالگیم را دیدند حیرت کردند. چهرهٔ تازه، دیگر چهرهٔ خودم بود، حفظش کرده بودمو البته چهرهام سالدیدهتر شده بود، ولی نه آن قدرها که باید میشد. صورتم از چین چاک چاک است، چینهایی خشک، عمیق، بر پوستی درهم شکسته. بر خلافِ چهرههایی که چینهای ریزی دارند و گوشتی فروافتاده، گوشت صورتم هنوز فرونیفتاده، قرص صورتم عوض نشده، خمیرهاش اما خراب شده، چهرهای خراب دارم. باری، برایتان بگویم که پانزده سال و نیمهام. به هنگام گذر از رود مکونگ، سوار بر کرجی. و تصویر، طی گذر از رود، در ذهنم میماند.
Comments are closed.
|
سئوehsaider.ir Archives
March 2020
|